تعجب نماینده صلیب سرخ از سلامت روحی خلبان ایرانی پس از 16 سال اسارت

ارتش  

پایگاه مردمی ارتش جمهوری اسلامی ایران:

 

پایگاه مردمی ارتش::مارک یک برگ کاغذ نامه فرم صلیب سرخ را درآورد و به من داد. گفت: می‌توانی برای خانواده‌ات نامه بنویسی. اگر چه از خوشحالی در پوستم نمی‌گنجیدم، ولی سعی کردم ظاهرم را حفظ کنم و آرام و متین باشم. آنقدر حرف داشتم که برای خانوده‌ام بزنم ولی باید همه را در چند جمله خلاصه می‌کردم. به هر سختی که بود چند خط نوشتم و به دست مارک سپردم.

به گزارش  باشگاه خبرنگاران، امیر آزاده شهید سرلشکر "حسین لشگری" خلبان نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران بود که پس از 18 سال (6410 روز) اسارت در زندان‌های رژیم بعث عراق، در فروردین 1377 به ایران بازگشت.

نام کتاب خاطرات این شهید بزرگوار، "6410" است.
 
او دارای درجهٔ جانبازی 70 درصد بود و در طول جنگ تحمیلی تا پیش از اسارت توانست در 12 عملیات هوایی شرکت کند. او از سوی مقام معظم رهبری به لقب "سید الاسراء" مفتخر شد.
 
آزاده سرافراز "حسین لشگری" با موافقت فرمانده معظم کل قوا در تاریخ 27 بهمن 1378 به درجه سرلشکری ارتقا یافت.
 
رهبر معظم انقلاب اسلامی در مراسم تجلیل از امیر آزاده سرلشکر "حسین لشگری" فرمودند: " لحظه به لحظه رنج‌ها و صبرهای شما پیش خدای متعال ثبت و محفوظ است و پروردگار مهربان این اعمال و حسنات را در روز قیامت که انسان از همیشه نیازمندتر است به شما بازخواهد گردانید... آزادگان، سربازان فداکار اسلام و انقلاب و رمز پایداری ملت ایران هستند."


" از آسانسور که پیاده شدیم، همانند کودک خردسال دستم در دست ابوفرح بود و او مرا به دنبال خود می‌کشید. در عقب ماشینی را باز کرد و من و او سوار شدیم.

از اشاره و گفت‌وگوی ابوفرح حس کردم ماشین دیگری در جلو ما حرکت می‌کند. پس از این که از منطقه الرشید کاملاً دور شدیم، ابوفرح حوله را از سرم برداشت.

متوجه شدم سه تا ماشین هستیم؛ یکی در جلو و دیگری در پشت سر ما در حرکت بود. مردم عادی در خیابان‌ها در رفت و آمد بودند. خیابان‌ها را یکی پس از دیگری پشت سر می‌گذاشتیم.

در بین راه ابوفرح از راه دور مقبره‌های امام موسی‌بن جعفر(ع) و امام جواد(ع) را به من نشان داد و گفت اینجا کاظمین است. گنبد طلایی آن دو امام بسیار زیبا و باصفا بود. از همان‌جا سلام کردم و خداحافظی. آرزو کردم یک روز بتوانم از نزدیک این دو  امام را زیارت کنم.

از چهارراهی گذشتیم. در سمت راست خیابان سربازان جلوی ساختمانی در حال قدم زدن بودند. مشخص بود این محل باید پادگان نظامی باشد. در جلو این ساختمان سرباز مسلحی ایستاده بود و نمی‌گذاشت ابوفرح با اسلحه کمری وارد محل شود.

 

ناگهان ابوفرح فریادی بر سر او زد و داخل شد. من حیران و سرگردان نمی‌دانستم اینجا کجاست و چه خبری خواهد شد. ناگهان یک ماشین تویوتای سفید در کنار ماشین ما ایستاد و یک جوان حدود 33 ساله با موهای زرد و چشم‌های زاغ با کت و شلوار و کراوات از ماشین پیاده شد.

چشمم به نمره ماشین افتاد. نوشته شده بود «صلیب الاحمر دولی» صلیب سرخ بین‌المللی.

  
با دیدن شماره ماشین و سرنشین آن که عراقی نبود ناگهان نور امیدی در دلم روشن شد. خوشحال پیش خود گفتم این شخص باید نماینده صلیب سرخ باشد. به نظر می‌رسد عراقی‌ها تصمیم گرفته‌اند مرا به صلیب سرخ نشان بدهند.

گویی تمام دردهای اسارت برایم تمام شده و حالا وقتش است بگویند برو ایران پیش خانواده‌ات. از این لحظات خوب و شیرین چند دقیقه‌ای نگذشته بود که ابوفرح به همراه سرهنگ ثابت به استقبال من آمدند و مرا به طرف ساختمان هدایت کردند.

نماینده صلیب سرخ با دیدن من از جا بلند شد و خوشامد گفت. خودش را «مارک فیشر» نماینده صلیب سرخ جهانی معرفی کرد. در حالی که خنده‌ای بر لب‌هایم نشسته بود گفتم من حسین لشگری اولین خلبان اسیر ایرانی.


او گفت پرونده‌ام را مطالعه کرده و همه چیز را در مورد من می‌داند. با تعارف او همه روی مبل نشستیم. پس از چند لحظه، سرلشکر حسن – رئیس کمیته قربانیان جنگ – وارد شد. به احترام او  همه بلند شدیم.

پس از سلام و احوالپرسی رفت پشت یک میز نشست و رو به سرهنگ ثابت گفت: به مارک بگویید فقط در حد معمول صحبت کند و مسئله را زیاد باز نکند. مارک به سرلشکر حسن گفت:‌ می‌خواهم با لشگری تنها صحبت کنم آیا مقدور است؟ حسن اجازه داد. لحظه‌ای بعد همه از اتاق خارج شدند.   
 
با رفتن آن‌ها سربازی با یک سینی چای و شربت پرتقال وارد شد. با رفتن او بلند شدم و پشت در را بستم تا کسی مزاحم گفت‌وگوی ما نشود.

روی میز ضبط صوتی بود آن را از برق درآوردم و مطمئن شدم کار نمی‌کند. بلند شدم پشت قفسه و کمد و داخل اتاق را گشتم.


مارک که از عمل من خوشش آمده بود، گفت: خوب از عراقی‌ها تجربه کسب کرده‌ای. گفتم گرچه مهم نیست ولی احتیاط را باید در نظر گرفت. نشستم روبه‌روی مارک و به او شربت تعارف کردم. او شربت را برداشت و من چای را.
  
مارک دلیل انتخاب چای را از من پرسید و گویا از این سؤالش قصدی داشت. گفتم تا چای فعلاً گرم هست می‌خورم. پس از مدتی می‌توانم شربت را هم بخورم. ولی اگر شربت را اول انتخاب کنم چای سرد می‌شود و دیگر قابل خوردن نیست.

از گفته من تعجب کرد و خندید. گفت: آدم عجیبی هستی! خیلی خوشحالم از این که تو را سرحال می‌بینم. پیش خودم فکر کردم کسی که 16 سال به صورت مخفی زندگی کرده و هیچ ارتباطی با خانواده و کشورش نداشته، باید یک آدم غیرعادی باشد و تعادل روحی و روانی نداشته باشد؛  ولی حالا می‌‌بینم از نظر عقلی، جسمی و روحی در شرایط خوبی هستی و از این بابت خوشحالم. اول بگو ببینم در این مدت چه کار کردی که توانستی به این خوبی بمانی،‌ بعداً سوال‌هایم را مطرح می‌کنم.

در جواب او گفتم: در وهله اول سعی کردم خودم را به محل عادت بدهم و در این رابطه هیچ وقت امیدم را برای آزادی از دست ندادم و ارتباط روحی و قلبی‌ام را با مملکت و خانواده‌ام قطع نکردم. آنچه در اطرافم می‌گذشت همه را به واقعیت می‌پذیرفتم و هیچ وقت به رؤیا و عالم خیال متوسل نمی‌شدم.

با خواندن کتاب آسمانی «قرآن» و الگو قراردادن انبیاء در زندگی روزانه خودم و همچنین برنامه‌ریزی برای تمام 24 ساعت که حتی کوچک‌ترین وقت اضافی برای پرداختن به دنیای بیرون از زندان را نداشته باشم. چیزی که انسان را در اسارت از بین می‌برد همانا اندوه و حسرت است.

مارک از گفته‌های من تعجب کرد و گفت: آفرین! بسیار عالی است. من شخصاً به تو تبریک می‌گویم. او شروع کرد به سوال کردن و از من خواست جواب‌هایم ساده، روشن و واقعی باشد.


من خلاصه‌ای از زندگیم را در عراق برایش تعریف کردم که حدود 20 دقیقه طول کشید. سپس مشخصات کامل و آدرس تهران را خواست. از آنجایی که نمی‌دانستم چه بر سر خانواده‌ام آمده است و یا اینکه در همان منزل 16 سال پیش زندگی می‌کنند لذا بهتر دیدم آدرس خدمات نیروی هوایی را بدهم.

  

مارک یک برگ کاغذ نامه فرم صلیب سرخ را درآورد و به من داد. گفت: می‌توانی برای خانواده‌ات نامه بنویسی. اگر چه از خوشحالی در پوستم نمی‌گنجیدم، ولی سعی کردم ظاهرم را حفظ کنم و آرام و متین باشم.

آنقدر حرف داشتم که برای خانوده‌ام بزنم ولی باید همه را در چند جمله خلاصه می‌کردم. به هر سختی که بود چند خط نوشتم و به دست مارک سپردم.   


در را باز کردم. سرهنگ ثابت و ابوفرح داخل شدند. همه چیز برایم مانند خواب و خیال بود. پیش خودم گفتم خدا کند قضایای امروز واقعیت داشته باشد، اگر خانواده من زنده باشند و نامه را دریافت کنند چه دنیایی خواهد بود.

متوجه شدم مارک نامه من را به دست سرهنگ ثابت داد تا ازنظر حفاظتی مطلب خاصی نداشته باشد. قبلاً از نگهبان‌هایم شنیده بودم که سرهنگ ثابت فارسی بلد است ولی باور نمی‌کردم، در آن لحظه برایم مسجل شد.

در مدت چند سالی که او مسئول من بود هیچ‌گاه کلمه‌ای به فارسی با من صحبت نکرد و دلیل آن را هم نفهمیدم. هنگام خداحافظی، مارک فیشر کارت ویزیت خودش را که از طرف صلیب سرخ جهانی بود به من داد، گفت این را همراه خودت داشته باش..." 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:



  • یکتا گستر
  • قالب بلاگفا